قبل ترها که خیلی هم قبل تر نیست ،فکر میکردم آدم وقتی یک اتفاقی برایش می افتد خیلی زود تاثیرش را می گذارد و تو حس میکنی بعد از آن اتفاق چقدر بزرگتر شده ای ولی بعدترها که یک اتفاقی برایم افتاد که فکر میکردم باید مولود بزرگ شدنم باشد، دیدم که بعد از آن تجربه ی بسیار بسیار تلخ هیچ که بزرگ نشده ام تازه حس کردم آب رفته ام و عین بچه ها هاج و واج از ضربه ای که خورده بودم دهنم باز مانده بود . بعد از آن اتفاق جز یک مشت جمله ی شعاری و هشداری و آمرانه که شب وروز نثار خودم میکردم هیچ چیز دندان گیری که به درد آینده ام بخورد، نصیبم نشده و هیچ بزرگ نشده ام و فقط در یک دوره ی نسبتا طولانی داشتم از درد روحی به خودم می پیچیدم یا بهتر بگویم فقط داشتم روحم را می جویدم . اما چندی پیش طی صحبت هایی که با عطیه - هم اتاقیم - داشتم فهمیدم که چقدر آن ماجرا مرا تغییر داده و چقدر آدم بی رحم تر ،سنگدل تر و بی تفاوت تری شده ام. آن لحظه حس میکردم تجربه تلخ گذشته مثل یک زخم سر باز کرده و زیر پوستی که به نظر التیام یافته، دارد خون ریزی می کند و همان لحظه فهمیدم که آن ماجرا تلخ چهره ی زشتش را بازهم در آینده برمن می نماید و مثل یک اژدهای چند سر هر بار یکی از سر های وحشتناکش را از توی تاریکی بیرون می آورد.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ